داستان کوتاه تصور کنید
تصور کنید که به عنوان نوزادی ناخواسته ، در روستایی بسیار فقیرنشین و در دامن یک مادر بدبخت که کلفت خانههای مردم است، دیده به جهان بگشایید، بدون آن که وجود پدر را دور و برتان احساس کنید.
تصور کنید که در بچگی مادرتان آن قدر فقیر است که حتی توان خرید یک لباس ساده را برایتان ندارد و مجبورید گونی سیب زمینی بپوشید، طوری که بچههای همسایه دائم شما را مسخره کنند و به شما بخندند.
تصور کنید که در سن کودکی، مادربزرگتان مجبورتان کند کارهای سخت انجام دهید و همیشه به خاطر سادهترین اشتباهات شما را کتک بزند و شما هم هیچ پناهی نداشته باشید که در دامنش گریه کنید.
تصور کنید که خواهر و برادری دارید که سرگذشتی کمابیش مشابه شما دارند، خواهرتان از اعتیاد زیاد به کوکایین بمیرد، و برادرتان از ابتلا به ایدز.
تصور کنید که مادرتان آن قدر فقیر است که نمیتواند شما را بزرگ کند و از پس هزینههای اندک شما برآید و مجبور شود شما را به یک مرد غریبه بسپارد تا بزرگتان کند.
تصور کنید که در میان این همه بدبختی، سیاه پوست هم هستید، یک آمریکایی – آفریقایی، آن هم در حدود چهل پنجاه سال پیش که اوج نژادپرستی و نفرت از سیاه پوستان است.
تصور کنید که حدود چهار دهه از آن روزگار گذشته باشد. الان چه کار میکنید؟ چه بر سرتان آمده است؟ الان قدرتمندترین زن جهان هستید! محبوبترین، پولدارترین، بانفوذترین، و تنها میلیاردر سیاه پوست!
همه شما را به عنوان صاحب بزرگترین خیریه جهان، پرطرفدارترین مجری تلویزیون، و برنده جوایز متعدد سینما و تلویزیون میشناسند. تمداران، هنرپیشگان، ثروتمندان و همه آدمهای بزرگ و معروف فقط دوست دارند با شما مصاحبه کنند.
در دانشگاه ایلینوی، زندگینامه شما تدریس میشود، در قالب یک درس با عنوان خودتان. یک قصر در کالیفرنیا دارید به مساحت هفده هکتار که از یک طرف به اقیانوس ختم میشود و از طرف دیگر به کوهستان. همچنین ویلایی دارید در نیوجرسی، آپارتمانی در شیکاگو، کاخی در فلوریدا، خانهای در جورجیا، یک پیست اسکی در کلورادو، پلاژهایی در هاوایی و…
تصور کنید که شما با درآمد سالانه حدود سیصد میلیون دلار و دارایی حدود سه میلیارد دلار، به عنوان ثروتمندترین زن خود ساخته جهان شهرت دارید.
آنچه خواندید خلاصهای بود از سرگذشت مجری بزرگ تلویزیون، اپرا وینفری.
داستان کوتاه تصور کنید
تصور کنید که به عنوان نوزادی ناخواسته ، در روستایی بسیار فقیرنشین و در دامن یک مادر بدبخت که کلفت خانههای مردم است، دیده به جهان بگشایید، بدون آن که وجود پدر را دور و برتان احساس کنید.
تصور کنید که در بچگی مادرتان آن قدر فقیر است که حتی توان خرید یک لباس ساده را برایتان ندارد و مجبورید گونی سیب زمینی بپوشید، طوری که بچههای همسایه دائم شما را مسخره کنند و به شما بخندند.
تصور کنید که در سن کودکی، مادربزرگتان مجبورتان کند کارهای سخت انجام دهید و همیشه به خاطر سادهترین اشتباهات شما را کتک بزند و شما هم هیچ پناهی نداشته باشید که در دامنش گریه کنید.
تصور کنید که خواهر و برادری دارید که سرگذشتی کمابیش مشابه شما دارند، خواهرتان از اعتیاد زیاد به کوکایین بمیرد، و برادرتان از ابتلا به ایدز.
تصور کنید که مادرتان آن قدر فقیر است که نمیتواند شما را بزرگ کند و از پس هزینههای اندک شما برآید و مجبور شود شما را به یک مرد غریبه بسپارد تا بزرگتان کند.
تصور کنید که در میان این همه بدبختی، سیاه پوست هم هستید، یک آمریکایی – آفریقایی، آن هم در حدود چهل پنجاه سال پیش که اوج نژادپرستی و نفرت از سیاه پوستان است.
تصور کنید که حدود چهار دهه از آن روزگار گذشته باشد. الان چه کار میکنید؟ چه بر سرتان آمده است؟ الان قدرتمندترین زن جهان هستید! محبوبترین، پولدارترین، بانفوذترین، و تنها میلیاردر سیاه پوست!
همه شما را به عنوان صاحب بزرگترین خیریه جهان، پرطرفدارترین مجری تلویزیون، و برنده جوایز متعدد سینما و تلویزیون میشناسند. تمداران، هنرپیشگان، ثروتمندان و همه آدمهای بزرگ و معروف فقط دوست دارند با شما مصاحبه کنند.
در دانشگاه ایلینوی، زندگینامه شما تدریس میشود، در قالب یک درس با عنوان خودتان. یک قصر در کالیفرنیا دارید به مساحت هفده هکتار که از یک طرف به اقیانوس ختم میشود و از طرف دیگر به کوهستان. همچنین ویلایی دارید در نیوجرسی، آپارتمانی در شیکاگو، کاخی در فلوریدا، خانهای در جورجیا، یک پیست اسکی در کلورادو، پلاژهایی در هاوایی و…
تصور کنید که شما با درآمد سالانه حدود سیصد میلیون دلار و دارایی حدود سه میلیارد دلار، به عنوان ثروتمندترین زن خود ساخته جهان شهرت دارید.
آنچه خواندید خلاصهای بود از سرگذشت مجری بزرگ تلویزیون، اپرا وینفری.
داستان کوتاه امید به زندگی
سه نفر جواب آزمایشهایشان را در دست داشتند. به هر سه، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماریهای لاعلاجی مبتلا شدهاند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد. در آیندهای نزدیک عمرشان به پایان میرسد. آنها داشتند در این باره صحبت میکردند که میخواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند.
نفر اول گفت:….
من در زندگیام همیشه مشغول کسب و تجارت بودهام و حالا که نگاه میکنم حتی یک روز از زندگیام را به تفریح و استراحت نپرداختهام. اما حالا که متوجه شدهام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده میخواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذت از دنیا کنم.
میخواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم. چیزهایی را بپوشم که دلم میخواسته اما نپوشیدهام. کارهایی انجام دهم که به علت مشغله زیاد انجام ندادهام و چیزهایی بخورم که تا به حال نخوردهام.»
نفر دوم میگوید:
من نیز یک عمر درگیر تجارت بودهام و از اطرافیانم غافل بودهام. اولین کاری که میکنم این است که میروم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانهام میآورم تا این چند روز را در کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم. در این چند روز میخواهم به تمام دوستان و فامیلم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم. در این چند روز باقی مانده میخواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیر خواهانه و عامالمنفعه بکنم. و نیمی دیگر را برای خانوادهام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند.»
نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول لحظهای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت:
من مثل شما هنوز ناامید نشدهام و امیدم را از زندگی از دست ندادهام. من میخواهم سالهای سال عمر کنم و از زنده بودنم لذت ببرم اولین کاری که من میخواهم انجام بدهم این است که دکترم را عوض کنم میخواهم سراغ دکترهای با تجربهتر بروم من میخواهم زنده بمانم و زنده میمانم.
داستان کوتاه امید به زندگی
سه نفر جواب آزمایشهایشان را در دست داشتند. به هر سه، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماریهای لاعلاجی مبتلا شدهاند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد. در آیندهای نزدیک عمرشان به پایان میرسد. آنها داشتند در این باره صحبت میکردند که میخواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند.
نفر اول گفت:….
من در زندگیام همیشه مشغول کسب و تجارت بودهام و حالا که نگاه میکنم حتی یک روز از زندگیام را به تفریح و استراحت نپرداختهام. اما حالا که متوجه شدهام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده میخواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذت از دنیا کنم.
میخواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم. چیزهایی را بپوشم که دلم میخواسته اما نپوشیدهام. کارهایی انجام دهم که به علت مشغله زیاد انجام ندادهام و چیزهایی بخورم که تا به حال نخوردهام.»
نفر دوم میگوید:
من نیز یک عمر درگیر تجارت بودهام و از اطرافیانم غافل بودهام. اولین کاری که میکنم این است که میروم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانهام میآورم تا این چند روز را در کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم. در این چند روز میخواهم به تمام دوستان و فامیلم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم. در این چند روز باقی مانده میخواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیر خواهانه و عامالمنفعه بکنم. و نیمی دیگر را برای خانوادهام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند.»
نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول لحظهای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت:
من مثل شما هنوز ناامید نشدهام و امیدم را از زندگی از دست ندادهام. من میخواهم سالهای سال عمر کنم و از زنده بودنم لذت ببرم اولین کاری که من میخواهم انجام بدهم این است که دکترم را عوض کنم میخواهم سراغ دکترهای با تجربهتر بروم من میخواهم زنده بمانم و زنده میمانم.
درباره این سایت